Friday 19 August 2011




چشمان من روزی به خواب خاک می روند
بی آنکه مجالی یابند تا سیاهی تقدیر را
باری دیگر به تو بیاموزند.
همان برق ناخودآگاه اختصاصی که تو را لرزاند
و از پوشش آینه وار پلکهای داغ من تیرکشان خارج شد.

نگاه من تو را در نوسان خود می بلعد
و سیاهی مژگان خیس من دلتنگی خود را
بایاد آن شب تابستان بروی تپش مات چشمانم می کشد.

برای من فروغی نیست از این کدورت بی فرجام ,
چرا که مرا پیوندی باید با ابدیت دستهایت
و آهنگ نامنظم ناخنهایت روی دیوار گچی
که با طعم تن عریانت در آمیخت و مرا سرود یگانگی شد.

بی شک آن شب تو را خواب می دیدم ,
چرا که زندگی هراسان مرا به یاد آورد
از حرکت مدار رنج چون چرخی کاسته.
ولی دریغا, عشق را لحظه ای کافیست برای شکفتن... ن